او، سرآغاز جويبارهاي سيراب از نور!
صداي بالهاي مَلَك را بر فراز چشمانتان ميشنويد؟آه! بالهاي فرشتگانِ عاشق، كه وجودشان را ميخواهند فداي بندهاي خدايي كنند، ميبينيد؟لحظهاي بيش تا آغاز بالگشودن فرشتگانِ آمده از سراي يار نمانده است.
بايد شتاب كرد...
اما...چگونه بايد به پيشواز گلهاي سپيد و شايد سرخِ آسماني رفت؟!
چشمانم را بستم...شما نيز! آري ببنديد...چارهاي نيست جز اين...
واااااااااي!بالهاي فرشتگان نرمخويِ فرستاده از جانب دوست را لمس ميكنيد؟
آري...باز كنيد...چشمانتان را ميگويم...
تمام شد...انتظار را ميگويم...كولهبارهايتان را از بوي ديگران بزداييد و پر از عطر او كنيد...رسيديم...
سفره گسترده مهرباني و بخشندگي ديار لبريز از روزهايخدا...
بار بيندازيد و دستها را بشوييد و نگاهتان را بر سفره بدوزيد و ...
ياعلي
زخمهائي که سربازند هميشه درد را مزه نمي کنند٬ گاهي وقتها هوس مي کنند تا نعره بکشند...با يه کار سپيد بروزم و منتظر آمدنتان که چشم دوخته ام به اين مستطيل تا کم سوتر بشود...برقرار باشيد.
سلام دوست عزيز.خيلي خوشحال شدم وقتي نوشته هات رو خوندم
چقدر زيبا بود و حرفي كه از دل برايد لاجرم بر دل نشيند.بهم سر بزن اگه قابل دونستي پيغام بزار تبادل لينك كنيم
به شب نشيني خرچنگهاي مردابي چگونه رقص كند ماهي زلال پرست...
يا حق
سلام مهربانانه به دوست عزيز.....ماهم به دنيا آمديم...1مهرروزتولدم بود/که کم کم داردتمام مي شود
دراين قبيله ي سرگردان...مادر/پدرتراز/همي مادرپدرها ...!!!