من آن لحظه را می جویم که به دلکشی پرنده ای است.
من آفتاب را در ساعت پنج عصر می جویم.
اکتاویو پاز
بشارت از دست هایم نمی ریزد
می خواستی در جستجوی مطلقی با شم
فراسوی هست های جهان
با ذهنیتی که دریا را می اندیشد
و رازدار اسرار شگرفی است
می خواستی
در ابدیتی نادر بیآرامم
و آنقدر باشم که حسرتم بر دل ...
می خواستی بشارت از دستهایم بریزد
که آفریدیم
حالا
مست کدام شراب خانگی ام
که لب به لب هر پیامبری بگذارم می سوزد
خواب انسان گونه های مقدس می بینم (با جام های زرین)
و بوی نسل کشی ام
هر روز از تپه های سیاه آفریقا می آید
و هر روز تابوتم را دفن می کنند
من خویشتن فراموش شده ی زمانم
بنویسیدم نامهایی را که نیستم
آی
در گستاخی کدام میوه ی ممنوعه ام
که پوزه بر خاک بازارهای با جامه های فاخر
دخترانگی ام را آبستن می شوم و کودکم
اشرف مخلوقاتی است بی پدر
بنویس انزوای بی چهرگی ام را
حالا که فراسوی نیست های جهان خاک می خورم
و رعشه ی دست هایم که ...
(دست خودم که نیست)
زهرا اسکندری